زان یار دلنوازم، شکری است با شکایت ، گر نکته دان عشقی، خوش بشنو این حکایت
بیمزد بود و منت، هر خدمتی که کردم ، یا رب مباد کس را مخدوم بیعنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس ، گویی ولیشناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش، ای دل مپیچ کانجا ، سرها بریده بینی، بیجرم و بیجنایت
هرچند بردی آبم، روی از درت نتابم ، جور از حبیب خوشتر، کز مدعی رعایت
چشمت به غمزه ما را، خون خورد و میپسندی ، جانا روا نباشد، خون ریز را حمایت
در این شب سیاهم، گم گشت راه مقصود ، از گوشهای برون آی! ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود ، زنهار از این بیابان، وین راه بینهایت...
عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ ، قرآن ز بر بخوانی، با چارده روایت
کلمات کلیدی :